یه دختر کوچولوی تنها بودم سالها پیش...
یه سری آدم اومدن... از تنهایی درم آوردن... کم کم بزرگ شدم... کم کم اونا رفتن...
هرکسی که میومد و میرفت، یه چیز جدید یادم میداد... هم با اومدنش و هم با رفتنش...
حالا یه دختر بالغ و نسبتا😅عاقلم :))
که بلده چه وقتایی باید تنها باشه... چه وقتایی باید اجازه نده تنهایی محاصرهش کنه...
بلده چطوری فاصلههارو از بین ببره و در عین حال، فاصلهی لازم رو حفظ کنه
یاسمن امروز، نسبت به دو ماه پیش... خیلی چیزا یاد گرفته...
گذشت کردن رو... اهمیت دادن رو... اولویت بندی رو...
بلده حال خودشو بهتر کنه و میدونه اگه نتونه باید سراغ کیا بره و کمک بخواد ازشون
میدونه هرکسی قابل اعتماد نیس و هرچیزی ارزش دلبستن و اعتماد کردن رو نداره
یاسمن امروز... محافظه کار تر شده... قدماشو یواش تر و با دقت بیشتری برمیداره
به خودش بیشتر از همیشه اهمیت میده
تازه فهمیده آدمایی که بهش سخت میگیرن برای موفقیت خودش، برتر از اونایین که بهش آرامشی گذرا رو هدیه میکنن و با یه سری خاطره، ترکش میکنن...
فهمیده که باید گاهی سختی کشید... بخاطر راحتی بعدش...
شاید یاسمن خیلی چیزا رو میدونست قبلا! ولی الان داره باورشون میکنه کم کم :)
ولی یاسمن هنوزم میدونه که هنووووز خیلی راه مونده تا تکامل! خیلی چیزا مونده واسه فهمیدن!خیلی باورها مونده که شاید عوض بشن، و گاهی باید عوض شن...!
یه سری اتفاقا... یهویی... آدمو به حدی تغییر میده که به هرچیزی که تا امروز اعتقاد داشته، شک میکنه... شناختش نسبت به خودش میشه یه صفحهی خالی... و حالا یاسمن داره این صفحه رو آروم آروم و از اول، دوباره پرش میکنه... :)
به امید روزای بهتر :))
.
شرمندهی پریسا حونم که دیر شد یه کم😅😘